مبهم مث حرفام
باز سکوت ، بازآرامش ، بازبستن چشم ، باز نگفتن و نشنیدن ...
چقدر آسونه هیچی نگی و سکوت کنی ...
سکوت و سکوت تا چند روز، بعد بذاری همه نجواهات فریاد بشن .
سکوت کردی ، آره سکوت کردی ، تا کی نمی دونی ، نه خب حالا وقت سکوته ، بذار تا بعد .
سکوت کن تا شاید چند روزی بتونی خودت باشی و خودت تنها و آروم ...
تابستون یه بار بارون اومد و امروز شاید بارون بیاد . بعدش پاییز و زمستون و آخرین فصل از کتاب عشق ...
زمستون که تموم شد قصه یا تموم میشه یا شروع ؟ این با خودته . با خودش ...
دیگه جنگی هم نیست اشکی هم نیست ...
امروز با عروسکهات مهربونتر شدی ... چرا ؟
صورتشون رو شستی و یه جای بهتر گذاشتیشون . گفتی گناه دارن ،
عروسکایی که هیچ کس باهاشون بازی نکرده واسه همین غمگینن ...
میگی یه عروسک دیگه برات بخره از اینا خوشحال تر به مناسبت تا آخر زمستون
که باز به دنیا نمیای مگه نه..؟
یاد چند سالگیت افتادي...؟
چهارشنبه 2 آذر 1390 - 9:28:09 PM